و درخت فرود آمدند و از میوه های جزیره بخوردند و از چشمه های آنجا بنوشیدند که ناگاه بط بشتاب هر چه تمام تر و هراسان بنزد ایشان بیامد و بدرختی
که طاوسان بدانجا بودند، جای گرفت و آسوده گشت. طاوس دانست که بط حکایتی طرفه دارد. پس حال او بپرسید و سبب هراسش را جویان شد. بطه گفت: از غایت اندوه، بیمارم و بیم من از آدمیزاد است. زینهار زینهار، از بنی آدم بر حذر باش. طاوس گفت: اکنون که بما رسیدی، محزون مباش و هراس مکن. بطه گفت: حمد خدائی را که حزن و اندوه مرا از ملاقات شما ببرد و بامید دوستی شما بدینجا آمده ام. چون بطه را سخن بانجام رسید، طاوس ماده نزدیک او بیامد و پس از تحیت باو گفت: اکنون ترا باکی نیست. آدمیزاد، ترا دست نتواند یافت. که ما در جزیره میان دریا هستیم و آدمیزاد را محالست که بما راه یابد. پس تو آسوده خاطر باش و آنچه که از آدمیزاد بنو رسیده، بازگو. بطه گفت: ای طاوس ، من در همه عمر در این جزیره ایمن همیزیستم و هیچگونه….