صفای می برد زنگ غم از آیینه دلها بود در مذهب پیر مغان می حل مشکل ها مکن تاخیر در می خیز و درده جام پی در پی فان الوقت سیف قاطع فم لاتماطلها چه باک آواره کوی تو دارد از ملامت ها چه غم دیوانه موی تو دارد از سلاسلها چه غم گر کاروان چین نیارد نافه مشکین تو بگشا طره پر چین و مشکین ساز محفلها مده دامان خضر راه از کف اندرین وادی که بی همراه نتوان کرد ای دل طی منزل ها……