یک سلول ، چیزی غیر از یک دربسته نیست. باقی چیزهایش چندان اهمیتی ندارد. میله های بی فایده وتزئینی؛ دریچه چسبیده به سقف ، با آن شیشه های تار عنکبوت بسته اش ؛ سطل مستراح که بی سرپوش یک گوشه افتاده ؛ دستشوئی حلبی که لعاب رویش پوسته پوسته شده و قشرلیزی از چرک و صابون رویش کبره بسته ؛ دیوارها که پر از یادگاری های جوربه جور است، واندودشرت و شرتی دوغاب آهک چیز تعجب آوری مثل یک نقشه برجسته جغرافیا روی آن به وجود آورده ؛ کف ساروجی آن که کناره هایش ناهموار است اما وسط آن، بس که رویش رفته اند و آمده اند ، صیقلی شده و برق افتاده ؛ وتشک که یک گوشه روی خودش تاخورده و آدم از ناز کی وبی قطری آن غصه اش می شود. همه اینها غیر از یک «موضوع آثار ادبی» هیچی نیست .
آسمان آبی که ابرها از زیرش میگذرند ، گنجشکها که تو درگاهی پنجره لانه می کنند ، آواز یک دختر نامعلوم ، خاطرات آدمی که وسط این چاردیواری گیر افتاده..