در این مرداب متعفن که جسد من تا خرخره در لجن فرو رفته و هرروز مرگ دردناک خود را انتظار می کشیدم، تنها چیزی که چون مخدری آرام بخش و موقت، سرگیجه های سرسخت من را تسکین می داد، «نوشتن» بود. نوشتن یک کیف عجیبی در من ایجاد می کرد. با این که می دانستم کسی توان خواندن و درک کردن مزخرفاتم را نخواهد داشت، اما من برای تسهیل دردهای وحشتناک و فراموشی زخمهای ریشه کرده در روحم -که روز به روز عمیق تر و زجرآورتر می شدند – مجبور به نوشتن بودم. نوشته های من معجونی بود تلخ و گس، از «تاریخ» و «فلسفه» در ظرف کج و کولهی ادبیات سیاه پست مدرن». کلامی تلخ، نه چون چایی بی قند؛ چه بسا تلخ تر از زهرماری که روزگار به خوردم داده بود. من مورخی فیلسوف بودم که
هرشب در تلخی اشعارم، خود را دار می زدم…
هر روز می کوشیدم پیش از آغاز تشنج های دردناکم، چند خط بیشتر از افکار آشفته ام را روی کاغذ بیاورم. یاد گرفته بودم که هرکدام از این…..
دمتون گرم چه کتاب خوبی خیلی دوسش داشتم