در تاریخ ایران، سالهای آخر قرن هجدهم دوره ای بس تیره و تار است هجوم دد منشانه افغانها، غشای تابناک تمدن اصفهان را درهم شکسته، و بهروزیی را به نابودی کشیده بود که برام سلطنت صفویه به مردی زحمتکش امکان احیا داده بود.
با اینهمه ساله جلوه های خوش و اعتبار این سلسله نتوانسته بود داروی درد تمدنی شود که در سده های سیزدهم و چهاردهم از دو ترکتاز مغول آسیب دیده بود. هرچند پادشاهانی از تخمه چنگیز و نیمور خویشتن را اصلاح کرده بودند و چند تن از آنان زمینه را برای ترویج علم و هنر مساعد ساخته، و سنتهای بغداد و چین را به هم در آمیخته بودند، بازهم جبران آن آسیبها نشده بود. چه، از بشردوستی سده های میانه که نرمخویی و بزرگداشت آسمی را تعلیم می داد، جز خاطره هایی برجای نمانده بود درشتی و درنده خویی چنان فرمانروا گشته بوده که گفتی راه طبیعی حکمرانی همان بود و بس
روشهای پادشاهان صفوی نسبت به خویشاوندان یا کسانی که به آنان کمان بد می رفت، چقدر مغایرت داشت با سخنان حکیمانه فیلسوفان و شاعران ایران قبل از هجوم بیگانگان و با حکمتهایی پرطنین تر از آن که در آن روزگار، با حقیقت با دست کم با آرمانی تحقق پذیر همساز نباشد.
چون طوفان هجوم أفغانها طومار دودمانی رو به زوال را با آنچه بدان بستگی داشت، در نوشت. اعمال غاصبانه، رقابتهای ادوار فترت سلطنت، بار دیگر دستاوردهای شگفت انگیز هنر را برانداخت و حتی رمز پیدایی آن را از هم پاشید، و هر آنچه را که از آداب تمدن، از هنر زندگی کردن، برجای مانده بود، درهم شکست…..